حالا هم ...............
بی امان می دوم
در جستجوی صدایت
نفس - نفس زنان
در کوچه های باریک شهر
حالا هم !
پلاک تمام خانه ها
آبی تر از آسمان روشن بود
و عددهای سفید آن
چون ابرهای پراکنده
راه می رفتند در بام خانه هایی
که باران می پرستیدند
ساکنانش
حالا نه !
خانه ایمان من
تنها خانه ای ست که
پلاک نداردپنجره اش
اما قطره زلال اشکش
کویری را آب میدهد
حالا هم !
که به درخت خسته
می ماند درش ........
که برای یک قفل آن
هزار کلید هم کم است
حالا هم !
شهر ما یک مسجد داشت
در خواب های من
که هر شبانه ی غروبش
با اذان تو
طلوع می شد
در سفره افطار من
حالا نه !
گلدسته های آن را
دیریست از جا کنده اند
موقعی که صدایت راباد می برد
و من در جستجوی نشانی از تو
در هر کوی سنگلاخی می دوم
- پا برهنه -
حالا هم !